سفارش تبلیغ
صبا ویژن











زهرا

 

فکر می کنید چند رنگهایی در این تصویر به کار رفته است؟

چه رنگ هایی را در این تصویر می بینید ؟  www.taknaz.ir

تنها سه رنگ ! سفید ، سبز و صورتی . اما شاید به نظر شما اینطور نباشد. پس عکس را بزرگتر کنید و دقیق تر مشاهده کنید.

 


نوشته شده در چهارشنبه 90/12/10ساعت 10:2 عصر توسط زهرا نظرات ( ) |

بسمه تعالی

خداوندا قشنگی های خلقتت همیشه نشانه های قدرت توست.گل آفتاب گردون  هروقت خورشید بهش می تابه سرش رو با وقار بالا می گیره وبدون خورشید ناراحت وپژمردست. ما هم مثل گل آفتاب گردونیم، با تو همیشه سرمون رو با وقار بالا می گیریم و می گیم ما خدا رو داریم، ولی بدون تو ناراحت و پژمرده ایم. پس خداوندگارا هیچ وقت نگاهتو از ما دریغ نکن.چون همیشه بودنت به ما آرامش می ده.  خوبی ها،مهربونی ها، وکلا"هرکاری که تو گفته باشی خشنودت میکنه.                                دوستایی که لطف می کنین به وبلاگ من سرمی زنین، یه داستان شنیدم برای شما هم می گم شاید شنیده باشید ولی آنقدر زیباست که به شنیدن دوبارش می ارزه. یک شب مردی در خواب دید با خدا در کنار یه ساحل قدم می زنه. تمام زندگیش در یه صفحه ی بزرگی پخش می شه .مرد، در قسمت های خوش زندگیش دو رد پا دید که مال او و خدا بود ولی در جاهای سخت زندگیش فقط یک رد پا بود، مرد به خدا گفت:خدایا چرا درجاهای خوش زندگی بامن بودی ،ولی در جاهای سخت زندگی که بسیاربهت نیاز داشتم تنهام گذاشتی ؟ خدا جواب داد: بنده ی من اون یک ردپا مال من بود، من تورا در سختی ها در آغوش می گرفتم تا رنج کمتر ببینی.مرد از حرف خود خجالت کشید.


نوشته شده در جمعه 90/7/8ساعت 8:54 عصر توسط زهرا نظرات ( ) |

سعی کنید رنگها را بگوئید بدون آنکه لغات را بخوانید

خیلی جالبه برو ببین موفق میشی یا نه؟
نمایش اندازه واقعی


نوشته شده در سه شنبه 90/6/29ساعت 5:14 عصر توسط زهرا نظرات ( ) |

 

برام عادی بود...همه ایـــــــنا رو می دونستم... اما اون روز...


پنج شیش سالی از من بزرگتره...


تازه از بیرون اومده بود، هنوز دماغش قرمز بود 


حالش یه جوری بود...تو نگاش....نمیدونم غم بود نگرانی بود.. دست و پاشو گم کرده بود...


گفتم :چیه چی شده؟! گریه گردی؟!...


گفت:


یه چیزی فهمیدم، امروز فهمیدم...


مگه نمیگن امام زمان پشت پرده غیبته و قراره یـــــــه روووووووووزی بیاد؟!!!


امروز یه چیز دیگه میگفتن...میگفتن...میگفتن امام زمان داره بین ما زندگی می کنه، ممکنه اونی که از کنارمون رد میشه امام زمان باشه ... شاید ...شاید جواب سلاممون رو... میگفتن 


شاید الان تو مجلسمون نشسته باشه و ما رو ببینه....یعنی مثل امامهای دیگه تو زمان خودشون؟ اما...اما محل زندگیشون معلوم نیست چون....


گفتن بخاطر گناهای ما....پس چرا ...چرا ما گناه می کنیم ؟ چجوری میتونیم...


شاید بقیه هم نمی دونن؛ بهشون بگیم...بگیم امام زمان بین ماست


بغض کرد چشماش پر اشک بود...دست و پاشو گم کرده بود ...


منو میگی! دهنم از تعجب وا مونده بود...آره عجیب بود


اخه من همه ایـــــنا رو می دونستم....اما هیچ وقت دست و پامو گم نکرده بودم


هیــــــچ وقت...



برام عادی بود...همه اینا رو می دونستم...اما اون روز.......

 


نوشته شده در شنبه 90/6/26ساعت 9:11 عصر توسط زهرا نظرات ( ) |


Design By : Pichak